یکی بود یکی نبود
یک بار که اون یکی هم توی خیال نبود
رفت بالای کوه!
دستشو دراز کرد تا یه دونه گندم بچینه
پاش لیز خورد خورد زمین!
وقتی سر زمین اومد
نه گاو داشت نه گاوآهن
تنها سرمایش سر وروی کبودش بود
....... چند پلان بعد
تا خواست گندماشو بکاره
کلاغا از راه رسیدن
قار قارشون گوش عالمو کر میکرد
یه دونه بسیجی (شهید) با تفنگ پر از معرفت
به دادش رسید